مهرسامهرسا11 سالگیت مبارک

برای بزرگی خورشید تابان زندگیمان ، مهرسا

شب های احیا

                               امشب تماه آیینه ها را صدا کنید            گاه اجابت است رو به سوی خدا کنید                            ای دوستان آبرودار در نزد حق                در نیمه شب قدر مرا هم دعا کنید   سلام دختر گلم الان که توی ماه رمضونیم من به خاطر تو نمی تونم روزه بگیرم تازه به خاطر تو نتونستم برم مسجد برا همینم ف...
9 مرداد 1392

عکسای جدید از دو ماهگی مهرسایی

  مهرسا با آرامش در حال خوردن پستونک         اینم چندتا عکس با گوشی مامان این جا اومده بودی رو تخت مامان و بابا سرتو گذاشته بودی رو بالش مامانی       دوست دارم مامانی ...
3 مرداد 1392

واکسن دو ماهگی مهرسای عزیزم

مهرسا جونم دختر عزیزم امروز صبح من و بابا تو رو بردیم بهداشت برای واکسن دو ماهگی. بابا امروز به خاطر تو نرفت سر کار. از اول این ماه من و باباییت همش تو فکر واکسنت بودیم. دلمون نمیومد ببریمت. من که اصلاً تحملشو نداشتم. باباتم هر شب به من می گفت وای چیکار کنیم برا واکسنش. تا این که امروز بردیمت. عزیزم وزنت 5 کیلو و قدت 55 شده بود. وقتی از خونه رفتیم بیرون تو خواب بودی اونجا هم همش خواب بودی تا وقتی که خانمه خواست واکسنتو بزنه بیدار شدی. واکسناتو که زد کلی گریه کردی بعد بابایی شروع کرد به حرف زدن باهات که تو آرام شدی فقط یه کم ناز می کردی. قطره فلج اطفال رو هم در حال گریه کردن قورت دادی. بمیرم برات همزمان که تو گریه می کردی منم اشک میریختم. بعد...
1 مرداد 1392

مهرسا گلی 40 روزش شد

دختر خوشگلم امروز 40 روزت تموم شد. من و بابا می خوایم امشب ببریمت حموم. صبح بابا از سر کار زنگ زد و چهل روزگی تو بهت تبریک گفت. بهتم قول داد که عصر زودتر از سر کار بیاد تا ببریمت حموم. خیلی دوست داریم دختر خوبم از طرف مامان و بابای مهربونت   اینم عکسای  چهل روزگیت   مهرسا جیگر مامان بابا بعد حموم ...
8 تير 1392

دو ماهگی مهرسای گلم

    دختر قشنگم مهرسای مامان دو ماهگیت مبارک عزیزم   مهرسا دخترم تو این دو ماهی که به زندگی من و بابایی پا گذاشتی زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای گرفته درسته بچه داری خیلی سخته ولی من اصلاً خستگی رو حس نمی کنم و با تمام وجود ازت مراقبت می کنم اونقد دوست دارم و بهت وابسته شدم که وقتی خوابت طولانی میشه میام بغلت می کنم و تو رو به سینم فشار میدم این روزا خیلی روزای خوبیه خدارو بارها به خاطر داشتن تو شکر می کنم من و بابایی برای حرف زدنت خندیدنت لحظه شماری می کنیم در ادامه مطلب کارای مهرسا جون تو دو ماهگی تو این ماه تو دیگه من و بابایی رو کامل می شناسی و من وقتی میرم توی آشپزخونه با چشمات منو دنبال می کنی ...
2 تير 1392